پسرم و 31 ساله و همراه با خانواده م زندگی می کنم.
زندگی خوبی نداشتم. وقتی پدرم زنده بود تقریبا ماهی 1 بار دعواهای شدیدی توی خونمون به پا میشد تا اینکه 12 13 سال پیش مرد.بعد از اون برادر بزرگترم که اتفاقا اکثر اوقات با پدرم درگیری داشت راه اون ُ ادامه داد و هنوز که هنوزه گاهی اوقات باید این مدل جر و بحث ها رو تحمل کنم.
تا پیش از مرگ پدرم از نظر مالی وضعیت خیلی خوبی داشتیم.وقتی مُرد املاک و سرمایه مون به خاطر ندونم کاری های دو تا برادر بزرگترم از بین رفت.
برادر دومی،که اونم از من بزرگتره 5 6 سال پیش یه اشتباه خیلی بزرگ مرتکب شد و توی یه معامله تموم دار ُ ندارمون رو به باد داد و حتی یه مدت توی زندان بود و در کنار این بدبختی از همسرش جدا شد.
وقتی پدرم زنده بود هر چقدر هم اوضاع بد به نظر میرسید اما وضعیت حداقل از این 5 6 سال اخیر خیلی بهتر بود.
با اینکه خانواده پر جمعیتی بودیم اما هیچکس بعد از دعوا برای دلداری دادن و آروم کردن من کاری نمیکرد.من فقط 7 8 سالم بود و نیاز به دلداری داشتم.اما انگار که وجود نداشتم.به خاطر جر و بحث ها و دعواها ترسو بار اومدم.حتی الان وقتی میخوام آهنگ گوش بدم هر 2 دقیقه یکبار باید هدفون رو از روی گوشم بردارم و اوضاع رو چک کنم.گرچه میدونم در حال حاضر کسی نیست که بخواد مشکلی بوجود بیاره.
توی دلم همیشه یه حس ترس و دلشوره ست و هیچوقت آروم نیستم.
من مثل بقیه آدمها از ته دل نمیخندم.مسائلی که از نظر خیلی ها حسابی خنده دار هستن، خرجشون برای من یه لبخنده و نه بیشتر. یاد گرفتم بعد از هر خنده ای،بعد از هر خوشی،بدبختی به سراغم میاد.
باور کنید همیشه همینطور بود.
مشکلات و ناراحتی های من توی زندگی دو بخش َن.یکی مسائل خانوادگی و یکی مسائل شخصی.مواردی رو که مربوط به محیط خونه میشد سعی کردم خیلی خلاصه بیان کنم و اما مسائل شخصی:
به خاطر اخلاق پدرم و کلا حرمت ها و اعتقادات خانوادگی، دنبال خیلی از مسائل ِ تقریبا عادی برای هم سن و سالهام، نبودم.از سیگار کشیدن گرفته تا دوستی با جنس مخالف .
اما بعد از مرگ پدرم مسیرم تا حدودی عوض شد و وقتی 18 19 سالم بود و با قبولی توی دانشگاه با یه دختر دوست شدم.آره،منم مثل خیلیهای دیگه فکر می کردم یه عاشق واقعی َم و نیمه گم شده م رو پیدا کردم و اون همسر اینده و ایده آله منه و یه مشت چرندیات دیگه .
رابطه م (هیچ رابطه جنسی نداشتیم و حتی حرفی هم در این مورد نمیزدیم) سر جمع 1 سال هم طول نکشید. وقتی اون درخواست کرد که رابطه رو تموم کنیم من نابود شدم.البته طبیعی بود.نه فقط به این خاطر که تجربه اولم بود،بلکه به این خاطر که باید باز هم تنها میشدم و کسی نبود که توی بدبختی هام بهش تکیه کنم و باهاش درد و دل کنم .خیلی سعی کردم نگهش دارم.التماس کردم حتی.اون شب گریه کردم و برای اولین بار توی عمرم سیگار کشیدم.فک کنم 5 6 ماهی به همین منوال گذشت و من کم کم تغییر کردم.نه از نظر روحی،از نظر ظاهر.و البته روح و روانم به سیر نزولیش ادامه میداد .
مثل خیلی از آدمای دیگه توی اون سن و سال به چهره و وضعیت لباسم میرسیدم. الان که نگاه میکنم به اون موقع به نظر برای جلب توجه بود که این کارا رو انجام میدادم و میخواستم با این کارها سریعتر یه رابطه جدید شکل بگیره.5 6 ماه دیگه هم گذشت و من دیگه دانشگاه نرفتم.در واقع از همون اواسط ترم یک بیخیال دانشگاه شدم.
بالاخره یه رابطه جدید شکل گرفت.اما هیچ مدلی با هم سازگار نبودیم.1 سال از رابطه م گذشته بود که با یه دختر دیگه هم دوست شدم.در واقع باید بگم علاوه بر اون 4 5 دختری که باشون همزمان رابطه داشتم،با یکی دیگه آشنا شدم.این آخری فرق داشت.خیلی ساده بود و من مجذوبش شدم.زندگی اونم مثل زندگی من بود و همین بیشتر باعث میشد به سمتش کشیده بشم. به خاطر اون دختر تموم رابطه هام رو بهم زدم و دل خیلی ها رو شکستم.
این رابطه 5 سال و 2 3 ماه طول کشید. 5 سال آزگار.خیلی دوستش داشتم.اولش رابطه رو با دروغ شروع کردم. میخواستم خودم رو جالب جلوه بدم.نمیدونم چطور باید بگم.اما کم کم خودم به دروغ هام اعتراف کردم و اون هم من رو بی هیچ قید و شرطی بخشید.چند سال به سن َم اضافه شده بود و به نظر درکم از مسائل زندگی بیشتر.خیلی سعی می کردم رفتار ناپسندی از من سر نزنه،حرفی نزنم که برنجونمش.توی یه شهر دیگه زندگی می کرد و چون عادت نداشتم از خونواده م پول تو جیبی بگیرم باید هر طور میشد یه کار پاره وقتی پیدا و پولی جور می کردم که میرفتم بش سر میزدم.
بعد از حدودا 1 سال تصمیم گرفتم مشغول به یه کار دائم بشم و رفتم پیش یکی از دوستای قدیمی که صاحب یه شرکت بود و منُ پذیرفت.
من و اون دختره یه سری قول و قرار گذاشتیم.قرار ازدواج و این چرت و پرتا.اما من نه کار درست و حسابی داشتم و نه مالی و نه خدمت رفته بودم و دانشگاه رو هم که بیخیال شده بودم.
پس زود بود واسه اقدام کردن و باید اول خیلی چیزا رو راست و ریس میکردم.
همونطور که گفتم از نظر شخصیت تا حدودی شبیه به هم بودیم.یه جورایی مثل من دم دمی بود.یادم میاد 2 سال بعد از رابطه مون از من خواست که رابطه رو تموم کنیم و زمانی که من شرایط رو مهیا کردم مثل آدمای متمدن برم خواستگاری و مابقی قضایا.
اما من نمیتونستم بدون اون ادامه بدم.طبق معمول خیلی التماس کردم و سعی داشتم خودم رو بدبخت تر از اون چیزی که هستم نشون بدم،شاید بیخیال شه.
2 3 ماهی گذشت و رابطه چندانی با هم نداشتیم.چون اون نمیخواست و به این خاطر که رابطه تقریبا غیابی بود(البته پدر و مادرش میدونستن که ما رابطه داشتیم) نمیتونستم با اون تماس بگیرم.
تا اینکه خودش کم کم شروع کرد به تماس گرفتن و حتی بعد از یه مدت از من دلجویی می کرد که نباید من رو تنها میذاشت و ... .
1 سال بعد مادرم رو مجبور کردم با مادر دختره تماس بگیره و یه قراری بذاره.بماند که چقدر تلاش کردم تا مادرم راضی شه.هر چند مادرم اون چیزایی رو که ازش خواسته بودم توی تماس تلفنی نگفت، اما به هر حال این یه حرکت رو به جلو بود. 3 سال از رابطه مون گذشته بود و قضیه جدی تر شده بود.من توی اون مدت تغییر می کردم و چه از نظر ظاهر و چه اخلاقی سعی می کردم بهتر بشم.
پدرش راضی نبود.هیچ مدله راضی نبود.طوری که گفته بود حتی جنازه دخترش رو هم به من نمیده.خوب نباید هم میداد.حق داشت.اما من سعی میکردم بهتر بشم.
2 سال دیگه هم گذشت.به طور مقطعی توی این 2 سال باز موارد مشابه قطع رابطه بوجود اومد.اما در نهایت بر میگشتیم هر دو.5 سال از رابطه مون گذشته بود و من تموم سرمایه م رو که 3 میلیون بیشتر نبود ، ریختم توی کارت و رفتم که ببینمش. وقتی رسیدم بهش گفتم بعد از اینکه برگشتم میخوام برم خدمت و برای اینکه پدرت رو راضی کنم(باباش مذهبی بود) میخوام توی سپاه مشغول به کار بشم .
اونم قبول کرد و خیلی خوشحال شد و از این قضیه استقبال کرد.
از نظر مسائل اعتقادی باید بگم که فقط گاهی اوقات خدا رو باور دارم و پیرو هیچ دین و مذهب و مکتبی نیستم و البته موضوع مهمی هم نیست. اما برای به دست آوردن اون دختره حاضر بودم هر کاری کنم.
تقریبا راه رو هموار میدیدیم و گفتم 5 سال که گذشت ، این 2 سال رو هم صبر میکنیم بعدش برمیگردم کارا رو راست و ریس می کنم و میریم سر خونه و زندگیمون .
وقتی برگشتم رفتم دانشگاه تا وضعیتم رو روشن کنم.مسئول رشته مون به من گفت که توی این چند سالی که نبودی دانشگاه واست مرخصی رد کرده و الان میتونی با پرداخت هزینه این چند ترم دوباره بیای سر کلاس. اما من تصمیمم رو گرفته بودم و نامه انصرافیم رو تحویل دادم و بعد از تسویه حساب یه نامه دادن برای نظام وظیفه و خلاص شدم.
تا کارای خدمت رو انجام بدم 1 ماهی گذشت و یه شب دختره وقتی تماس گرفت و مساله ای رو به من گفت،ترسیدم.میگفت میخواد بره یه مدت حوزه علمیه درس بخونه ، قدیسه بشه ، چه میدونم.قبلا یه بار سر همین مسائل دینی و مذهبی رابطه مون تا حد فروپاشی پیش رفته بود و من مطمئن بودم باز همچین اتفاقی قراره بیافته و اگه توی این شرایط که من اماده م برای اعزام به خدمت،کنارم نباشه من نابود میشم.سعی کردم منصرفش کنم.اما خیلی جدی بود و من راهی به جز التماس کردن و گریه و زاری نداشتم.در کل عمر بی ارزشم آدم ضعیفی بودم.
همون حین که داشتم از پشت تلفن التماس می کردم به من گفت تموم این مدت دلم واست سوخته بود.چند بار هم تاکید کرد روی این قضیه و با گفتن این جمله ساکت شدم.
با این حرفش یه جوری شدم.حالم از خودم بهم خورد.5 سال کوفتی رابطه، دلش واسم سوخته بود.من ِ احمق فکر می کردم ستودنی َم؛ اما در نهایت متوجه شدم که دل سوزوندنی َم.
گوشی رو قطع کردم و در یک عمل کاملا انتحاری همون نیمه شب به باباش اس ام اس دادم و گفتم دیگه هیچوقت مزاحم دخترتون نمیشم.
پدرش فکر می کرد ما با هم رابطه نداریم.1 2 سال قبل از دختره قول گرفته بود که تا وقتی این پسره ، من ، مثل مرد نیاد جلو ، رابطه ای باهاش نداشته باش.
به دختره نگفتم من به پدرش چنین اس ام اسی دادم . چند دقیقه بعد دختره اس داد و گفت چرا این کار رو کردی و نمیبخشمت و فلان و احتمالا باباش کلی عصبانی شده بود .
چند روزی بیخبر بودم. نمیدونستم داره چیکار می کنه.فک می کردم باباش لهش کرده.دیگه اون رابطه رو نمیخواستم. وقتی اون حرف رو گفت دیگه جایی برای ادامه دادن باقی نذاشته بود.
چند روز بعد از یه دفتر مخابراتی تماس گرفت . از صداش میتونستم بفهمم که چقدر تحت فشار بوده . میگفت پدرش خیلی عصبانیه و همه اعتمادشون رو نسبت بهش از دست دادن .
همه ش میپرسید چرا این کار رو کردی . منم میگفتم دیگه زنگ نزن . فقط برو ، بعد از یه مدت همه چی درست میشه .
چند روز یه بار تماس میگرفت .
خیلی ناراحت بود . هم از دست من هم به خاطر جَو خونه شون .
وقتی تماس میگرفت خودمو محکم نشون میدادم.نمیذاشتم صدام بلرزه. میخواستم بهش نشون بدم واسم مهم نیست حالا که رابطه مون در حال تموم شدنه. اما توی دلم خبر دیگه ای بود.
یه مدت خبری نبود ازش . مطمئن نیستم ، شاید 2 ماه بعد تماس گرفت و با ناراحتی میگفت خسته شده از بس با من تماس گرفته و من حاضر نیستم کوتاه بیام .گفت قضیه دانشگاه رو به باباش گفته و دوباره رفت دانشگاه و نهایتا فارغ التحصیل شد . اونم مثل من چند سال پیش بدون اینکه به خانواده ش اطلاع بده دانشگاه رو نیمه کاره گذاشته بود .
بعد از اون تماس دیگه هیچ خبری ازش نشد .
خوشحال بودم که گیر آدمی مثل نیافتاد و احتمالا اوضاعش داره روز به روز بهتر میشه.
من یه آشغال به تمام معنا بودم . هستم . زندگی در کنار آدمی مثل هیچ لذتی نداره.
و اون حرفش ،"تموم این مدت دلم واست سوخته بود" / فکر نمی کردم اینطور باشه و شاید چون ناراحت بود این حرف از دهنش درومده . اما کم کم به رابطه هام با اطرافیانم ، خانواده و معدود دوست هام شک کردم . میدیدم که رفتارهاشون از روی دلسوزیه . و الان تقریبا 3 سال شده که رابطه رو با آدما تقریبا به طور کامل قطع کردم . با مادرم که خیلی وقته حرف نمیزنم و همیشه توی اتاقم .
الان داغونم
خیلی داغون
نمیدونم چطور باید احوالاتم رو بیان کنم
اما همین رو بگم که اگه الان جادوگر شهر اُز هم بیاد فرو میرم توی آغوشش و های های گریه می کنم .
قبلا یه فشار سنگینی رو روی سینه م و گلوم حس می کردم . حالا به همه جام سرایت کرده . انگار چشمام داره از حدقه میزنه بیرون.دلم داره نابود میشه.
داستان زندگی و بدبختی هام فقط این رابطه نبود. من شب ها جون میدادم تا بالاخره ساعت 5 6 صبح خوابم میبرد.بعد از اینکه خوابم یه ذره عمیق میشد حس میکردم یه نفر داره صدام می کنه و وقتی چشمم رو باز می کردم میدیدم دو تا مامور آگاهی بالای سرم ایستادن و 2 نفر دیگه هم دارن خونه رو زیر و رو می کنن و دنبال برادرم میگردن .
4 ساله از دختره خبری ندارم . توی تموم مدت رابطه مون شب من صبح نمیشد اگه خبری از این دختره نمیگرفتم . اما الان دقیقا 4 سال شده که نمیدونم کجاست و چه کار می کنه .
حتما ازدواج کرده و شاید حتی بچه داشته باشه و این فکر داره من رو نابود می کنه.
توی این 4 سال چه کار کردم؟ به هر زحمتی بود یه کار واسه خودم دست و پا و خیلی زود هم درش پیشرفت کردم . دوباره ورزش رو شروع کردم .
این 4 سال توی ماه مهر حالم به شدت وخیم میشد. هیچوقت نمیفهمیدم چه مرگمه تا اینکه تقویم رو نگاه می کردم و متوجه میشدم که توی مهرماه بود که رابطه م با اون دختره به طور کامل تموم شد .
اما امسال فرق داره . خیلی عجیبه حالم . دارم بال بال میزنم . دارم جون میدم .
نزدیک به 1 ماهه کار نکردم . ورزش تعطیل شده ، اشتیاقی ندارم . خسته شدم . دلم واسش تنگ شده . هر چند منو نمیخواد . هیچکس یه آدم به درد نخور رو نمیخواد .
دیشب یاد 22 سال پیش افتادم . وقتی 8 9 سالم بود . چرا هیچکس تو دعواها من ُ نمیبرد یه جای خلوت و باهام حرف نمیزد ؟ چند شب پیش یادم اومد یه روز وقتی از مدرسه رسیدم خونه برادرم رو دیدم که سوار ماشین شده و داره میره و در چوبی ورودی خونه مونه شکسته و خواهرم از همکلاسیم میخواد که یه روز دیگه بیاد خونه ما و بقیه ماجرا .
الان حالم طوری شده که بی وقفه گریه می کنم.گریه یه آدم ، یه پسر 31 ساله به خاطر خُرد شدن،طرد شدن و هیچی نبودن قابل درک نیست.آدمی که 3 دهه از عمرش میگذره باید محکم تر از اینا باشه.اما من نیستم.نمی تونم محکم باشم.حتی وقتی به خودم میگم "قوی باش" بغضم میترکه.چطوری قوی باشم وقتی نابود شدم.وقتی لحظه لحظه زندگیم ترسیدم و کنار گذاشته شدم؟
چند وقت پیش داشتم یه مقاله پزشکی مطالعه می کردم که مرگ مغزی چیه و چرا یه عده امیدی به برگشتشون نیست که اگه خواستم خودکشی کنم اول دچار مرگ مغزی بشم . چون دوست ندارم اعضای بدنم از بین برن . میخوام اهداشون کنم. فکر می کنم برای جبران بخشی از اون 5 سال زندگی دختره و اون فشاری رو که به خاطر رفتار احمقانه من تحمل کرد تصمیم درستی باشه اهدا کردن اعضام .
دلم نمیخواد به مشاور یا روانشناس مراجعه کنم.دوست ندارم کسی رو ببینم.نمیتونم.
امسال سال خیلی بدی بود.کلی اتفاق دیگه توی خونه افتاده.که هر کدومش یه فاجعه ست.اما بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم.